~26~

ساخت وبلاگ

امکانات وب

امروز فهمیدم که No matter what، آغوش خیابون انقلاب همیشه به روی همه

بازه. این خیابون پر از خاطره ست واسم. اولین پیاده روی های طولانیمون اونجا 

بوده و مثل یه تجدید عهد بود واسمون ورودی دانشگاه تهران که بریم بهش بگیم

صبر کن ما هم میایم. تو استحقاق رسیدن بهش رو داشتی و داری و بهت افتخار

میکنم که بهش رسیدی ولی من هر بار که میرم اونجا دلم میگیره. از این موضوع

غصه میخورم که اگه قرار بود هر کسی همون دانشگاه و رشته ای که دوست داره

قبول بشه، همه سر جای درست خودشون قرار می گرفتن. الان اینجوریه که یکی 

رتبه ش خوبه ولی نمیتونه بره رشته ای که دوست داره توی دانشگاه تهران درس

بخونه ( مثلا حقوق ) بعد میاد توی انتخاب رشته ش همه ی رشته های دانشگاه

تهران رو میزنه چون میخواد به هر قیمتی اونجا قبول شه. بعد ادبیات فارسی قبول

میشه مثلا و بی علاقه به رشته ش میره میشینه سر کلاس و اونی که واقعا 

علاقه داشته، یه فرصت از فرصت هاش کم میشه. و این در اکثر مواقع هی ادامه

پیدا میکنه الی آخر. من خسته شدم از بس همه چی توی ایران مشکل بنیادین 

داره. همه میان میگن مشکل داریم. حتی راهکار میدن ولی هیچی به هیچی. 

میگن شما جوون های مملکت درس بخونید تغییر ایجاد کنید. تغییر؟ اینجا؟ مگه 

میذارن؟ یه اعتراض به شهریه ی دانشگاه در نطفه خفه میشه چه برسه به اینکه

بخوای تغییر بنیادین هم ایجاد کنی. حداقل میدونم که دیگه به نسل ما قد نمیده

این تغییرات. بگذریم... امروز از بغل کتابفروشی کتابای دست دوم انگلیسی رد شدم

و یه کتاب با 4 تا نمایشنامه از ایبسن رو خریدم 5 تومن. از رنگ و روش معلومه واقعا

قدیمیه. حس و حال خوندن کتابایی که میدونی قبلا دست یه نفر دیگه بوده خیلی

فرق میکنه. در واقع شاید تنها چیزیه توی دنیا که دوست دارم دست دوم بخرمش.

بعدش رفتم سینما بهمن بمب یک عاشقانه رو دیدم. دوسش داشتم ولی یه

تیکه هایی از فیلم با همدیگه جور در نمیومد. از روی یه سری چیزا سریع رد شده

بود که میتونست بیشتر بازشون کنه. آخر فیلم هم تعریفی نداشت. 

دلم میخواست میتونستم بیشتر ببینمت. قدر تموم این 6 سالی که هم مدرسه ای

و هم کلاسی بودیم. یه خیابون بینمون فاصله ست ولی سر توام شلوغه. 

شاید حال بد من یه بخش زیادیش فیزیولوژیک نیست و به خاطر دوری توئه! 

وگرنه من دوران مدرسه انقدر مداوم حالم بد نبود.

قبل از اینکه آهنگ شهزاده‌ی بی عشق منتشر شه من با حال بد قرص خوردم

و دراز کشیدم که یکم بهتر شم... و الان، 5-6 ساعت بعدش، بیدار شدم و 

گوشش دادم و داغونم کرد. داغون. 

یه قهوه درست کردم و گذاشتم کنار دستم که بتونم بیدار بمونم واسه امتحان

فردا بخونم... ولی دارم اینجا مینویسم و صدای مازیار پخش میشه که :

شهزاده‌ی بی عشق برده‌ای دیگر از یادم

همچو افسانه‌ای آخر میرسی تو به دادم...

~26~...
ما را در سایت ~26~ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : london-in-my-heart بازدید : 68 تاريخ : سه شنبه 18 دی 1397 ساعت: 20:36